جارو فندكي اتو مو اينستايلر IN-STYLER غذاساز همه کاره بولت اکسپرس قفل رمزي براي درب ساختمان، اتاق، پاركينگ شمع سوزني ( champion ) کاهش مصرف افزايش قدرت
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
اینترنت
مدیریت دانلود
ابزار وب
مرورگر وب
افزونه فایرفاکس
انواع نرم افزار ها
امنیت و شبکه
آنتی ویروس
مدیریت شبکه
فایروال
هک و جاسوسی
سایر موارد
مالتی مدیا و گرافیک
ابزار صوتی
انواع تم و قالب
برنامه های طراحی
طراحی وب
عکس و فونت
پلاگین های فتوشاپ
نرم افزار فلش
ویرایش عکس
ویرایش ویدیو
نرم افزار پخش کننده
والپیپر
اسکرین سیور
كاربردي
CD & DVD
انواع مبدل ها
انواع دیکشنری
نرم افزار Portable
ابزار Desktop
ساير نرم افزار هاي
ابزار سيستم
بازیابی اطلاعات
بهینه سازی
پشتیبان گیری
رجیستری
فشرده سازی
سیستم عامل
درایور
ساير موارد
نرم افزار موبايل
نرم افزار آیفون
نرم افزار آندروید
نرم افزار ویندوز موبایل
نرم افزار جاوا
بازي موبايل
بازی ویندوز موبایل
بازی آیفون
بازی آندروید
بازی جاوا
تم و والپیپر موبایل
والپیپر موبایل
تم ویندوز موبایل
تم آیفون
تم آندروید
آهنگ و کلیپ موبایل
رینگتون و آهنگ
کلیپ موبایل
متفرقه موبایل
پیامک و اس ام اس
کتاب و مقاله
نرم افزار کامپیوتر موبایل
دانلود بازي
دانلود بازي كامپيوتر
تريلر بازي
انيميشن و مستند
انيميشن
انواع مستند
فيلم آموزشي
فيلم خنده دار
آپديت آفلاين آنتي ويروس ها
آپديت آفلاين Eset NOD32
آپديت آفلاين Mcafee
آپديت آفلاين Kaspersky
متفرقه
نرم افزار لینوکس
نرم افزار Mac OS
انواع آموزش - e-book
ویژه نامه بایت
ترفند
سریال Nod 32
كتاب و مجله
هفته نامه
سرگرمی
داستان
جوك
عكس هاي ديدني
پـَـــ نــه پـَـــ های جدید و خنده دار
تست هوش
چیـزایـی کـه رو مُـخـِمـونـه!
ضـرب المثل های جـالب دربـاره ازدواج
تازه ها
دانستنی ها
مطالب گلچین
موزيك
موزیک خارجي
موزیک ایرانی
موزيك تركي
موزيك عربي
موزيك ويدئو
موزیک ویدئو ایرانـی
آلبوم
آلبوم ايراني
آلبوم خارجي
آلبوم تركي
آلبوم عربي
فيلم
فيلم ايراني
سريال
سريال ساخت ايران
سریال چک برگشتی ویژه نوروز ۹۱
سریال کسی خوابه ویژه نوروز ۹۱
آرشيو مطالب
وبلاگ دوستان
سلطان صدا داریوش
جاده ی عاشقی
خرچنگیا
سینمای روز
دانلود جزوات دانشگاهی
رازنوشتِ يــــه پسرهــــ
عاشقانه ها
دلنوشته های یک ...
ايران كار | آگهی استخدام | کاریابی | اشتغال
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان هرچي بخواي و آدرس biatoin.loxblog.com/ لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





قالب سبز

قالب سبزفروشگاه قالب

                      Visit :

آرامش سنـگ یا آرامش بـرگ ؟


مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. 
استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: "عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟" 
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود.
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.

استاد گفت: "این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟!" 
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: "اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!"

استاد لبخندی زد و گفت: "پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده."
استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: "شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟"
استاد لبخندی زد و گفت: "من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم و من آرامش برگ را می پسندم ...


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

این داستانِ یک دکتر است. دکترِ داستانِ ما در حال حاضر در استرالیا زندگی می کند. زندگی بسیار مرفه ای دارد، زندگی که هیچیک از همکلاسی هایش حتی خواب آن را هم نمی دیدند !


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

امـان از دسـت  ایـرانی‌ها


سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.

همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.

بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا !!!

هوش ایرانی ها در تمام دنیا زبانزد خاص و عام است اما ایکاش کمی هم انصاف چاشنی این ذکاوت بود ...


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

زنـدگی خـروسی


کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.
یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.
جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست.
او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی.
تا اینکه یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند.
عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد.
اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.
اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.

تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی؟ پس به دنبال رویاهایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.


نویسنده: گابریل گارسیا مارکز


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

حکایـت دو گـدا


دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود...
مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.
یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده.
رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه اینجا مرکز مذهب کاتولیک هم هست.
پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش.
در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.
گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین*" بازاریابی یاد بده؟!

* گلدشتین یه فامیل معروف یهودیه

برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

دزدی مـال و دزدی دیـن


گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود.
آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند.
و من دزد مال او هستم، نه دزد دین. 
اگر آن را پس نمیدادم و عقیده صاحب آن مال، خللی می یافت ؛
آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است ...


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

مـلا و شـراب فـروش !


سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد.
ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.
ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید
صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست !
ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند !
قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم ؟! سخن هر دو را شنیدم :
یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند !
و سوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد …!


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

قـدرت بـخشش


در روزگاران قدیم بانوى خردمندى كه به تنهایی و پیاده سفر می كرد در عبور از كوهستان سنگ گرانقیمتی را پیدا كرد.
روز بعد به مسافرى رسید كه گرسنه بود. آن بانوى خردمند كیف خود را باز كرد و مقداری غذا به او داد ولی آن مسافر سنگ گرانقیمتى را در كیف بانوى خردمند دید و از او خواست تا آن را به او بدهد و بانوى خردمند بدون درنگ سنگ باارزش را به او داد.
مرد مسافر به سرعت از آنجا دور شد و از شانس خوب خود بسیار شادمان گشت.
او می دانست آن سنگ آنقدر ارزش دارد كه می تواند تا آخر عمر با خیال راحت زندگی بی دردسر و پرنعمتی را داشته باشد.
چند روزی گذشت ولی طمع مرد او را راحت نمی گذاشت و مرتب با خود می گفت اگر او چنین سنگ باارزشی را به این سادگی به من داد پس اگر از او می خواستم بیش از این به من می داد.
بنابراین مرد بازگشت و با سختی فراوان آن بانو را پیدا كرد و سنگ گرانقیمت را به او بازگرداند و به او گفت: من خیلی فكر كردم و می دانم كه این سنگ چقدر ارزش دارد اما من او را به تو باز می گردانم به این امید كه چیزی به من بدهی كه از این سنگ باارزشتر باشد.
بانوى خردمند گفت: از من چه می خواهی؟ مرد گفت: همان چیزی كه باعث شد به این راحتی از این همه ثروت چشم پوشی كنی!
زن پاسخ داد: قناعت. به همین دلیل است كه می گویند افراد، ثروتمند و یا فقیرند به خاطر آنچه هستند نه آنچه دارند.
ما با آنچه بدست می آوریم زندگی می كنیم و با آنچه می بخشیم یك زندگی می سازیم.


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

اقتـضای طبیـعت


هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند ...
هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند !
با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !
مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟!
هندو گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند. طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن ...
چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟!
هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیشت بزنند ...


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

معنـای عـشـق واقـعی


یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند : با بخشیدن، عشقشان را معنا می کنند. برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین" را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی" را راه بیان عشق می دانند. در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. 
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود !
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. 
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید... ببر رفت و زن زنده ماند. 

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. 
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ 
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! 
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که "عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند و او قبل از اینکه حرکتی از همسرش سر بزند به اینکار اقدام کرد. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

 

پسر یه شیخ عرب واسه ادامه ی تحصیل رفت آلمان!
یه ماه بعد یه نامه فرستاد برای پدرش به این مضمون:

«برلین فوقالعاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اینجا را دوست دارم، ولی یک مقدار احساس شرم میکنم که با مرسدس طلاییم به مدرسه بروم در حالی که تمام دبیرانم با ترن جابجا می شوند.»
مدتی بعد یه نامه همراه با یه چکِ یک میلیون دلاری از پدر به دستش رسید که:
«بیش از این ما را خجالت نده، تو هم برو و برای خودت یک ترن بگیر!»

 


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

 

يارو زبونش مي گرفته، مي ره داروخونه مي گه: آقا ديب داري؟

کارمند داروخونه مي گه: ديب ديگه چيه؟
يارو جواب مي ده: ديب ديگه. اين ورش ديب داره، اون ورش ديب داره.
کارمنده مي گه: والا ما تا حالا ديب نشنيديم. چي هست اين ديب؟
يارو مي گه: بابا ديب، ديب!
طرف مي‌بينه نمي فهمه، مي ره به رئيس داروخونه مي گه.
اون ميآد ‌مي پرسه: چي مي‌خواي عزيزم؟
يارو مي گه: ديب!
رئيس مي پرسه: ديب ديگه چيه؟
يارو مي گه: بابا ديب ديگه. اين ورش ديب داره، اون ‌ورش ديب داره.
رئيس داروخونه مي گه: تو مطمئني که اسمش ديبه؟
يارو مي گه: آره بابا. خودم دائم مصرف دارم. شما نمي‌دونيد ديب چيه؟
رئيس هم هر کاري مي‌کنه، نمي تونه سر در بياره و کلافه مي شه...
يکي از کارمنداي داروخونه ميآد جلو و مي گه: يکي از بچه‌هاي داروخونه مثل همين آقا زبونش مي‌گيره. فکر کنم بفهمه اين چي مي‌خواد. اما الان شيفتش نيست.
رئيس داروخونه که خيلي مشتاق شده بود بفهمه ديب چيه، گفت: اشکال نداره. يکي بره دنبالش، سريع برش داره بيارتش.
مي‌رن اون کارمنده رو ميارن. وقتي مي رسه، از يارو مي‌پرسه: چي مي خواي؟
يارو مي گه: ديب!
کارمنده مي گه: ديب؟
يارو: آره.
کارمنه مي گه: که اين ورش ديب داره، اون ورش ديب داره؟
يارو: آره.
کارمند: داريم! چطور نفهميدن تو چي مي خواي؟!
همه خيلي خوشحال شدن که بالاخره فهميدن يارو چي مي خواد. کارمنده سريع مي ره توي انبار و ديب رو ميذاره توي يه مشمع مشکي و مياره مي ده به يارو و اونم مي ره پي کارش.
همه جمع مي شن دور اون کارمند و با کنجکاوي مي‌پرسن: چي مي‌خواست اين؟
کارمنده مي گه: ديب!
مي‌پرسن: ديب؟ ديب ديگه چيه؟
مي گه: بابا همون که اين ورش ديب داره، اون ورش ديب داره!
رئيس شاکي مي شه و مي گه: اينجوري فايده نداره. برو يه دونه ديب ور دار بيار ببينيم ديب چيه؟
کارمنده مي گه: تموم شد. آخرين ديب رو دادم به اين بابا رفت!!! 

 


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

 

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف،خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و…. پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد،صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت.عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند. میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد،
با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود . او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت :

” آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان . سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش،چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود :

من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم .

هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم،

نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت .

بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد.

 


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

 

زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.
یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠۶ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠۶ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخری رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
اما داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟
همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بی ام ‌و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود که روی شیشه اش نوشته بود:«متشکرم! ازطرف پدر زنت

 


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

 

دختر :من فردا عمل پیوند قلب دارم، قول می دی منتظرم بمونی؟
پسر آهی کشید و رو به پنجره کرد و گفت :منتظرت می مونم.
فردا شد، دختر از اتاق عمل اومد بیرون،
همینجوری که داشت از حالت بیهوشی بیرون میومد اسم پسر رو صدا میزد.
رو به پرستاره بالای سرش کرد و پرسید : دوست پسرم کجاست؟
پرستار همینجوری که داشت آمپول را وارد سرم می کرد با قیافه درهم و ناراحت گفت : یعنی نمیدونی که کی قلبش رو به تو هدیه کرده !؟
چشم های دختر پر از اشک شد،نفسش بند اومد و گفت یعنی........ .
..
.
.
.
.
.

پرستار گفت : نه بابا شوخی کردم، رفته دستشویی، الان میاد ...

 


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

 

یک روز یک کشیش مسیحی‌، راهب بودایی، و ملای مسلمان تصمیم میگیرند تا ببینند کدوم توی کارش بهتره... به همین منظور، تصمیم میگیرند که هر کدوم به یک جنگل برن، یک "خرس" پیدا کنند و سعی‌ کنند اون "خرس" رو به دین خودشون دعوت کنند .

بعد از مدتی‌، دور هم جمع میشن و از تجربه شون صحبت میکنن... اول از همه کشیش شروع به صحبت کرد :"وقتی‌ خرس رو دیدم، براش چند آیه از کتاب مقدس (درباره قدرت صلح، کمک و مهربانی به دیگران (خوندم و بهش آب مقدس پاشیدم. خرس اونقدر شیفته و مبهوت شد که قراره هفتهٔ دیگه اولین مراسم تشرفش برگزار بشه".

راهب بودایی گفت: "من خرسی رو کنار یک جوی آب توی جنگل دیدم..براش مقداری از کلمات آسمانی بودای بزرگ موعظه کردم. براش از قدرت ریاضت،تمرکز و قانون کارما)قانون عمل و عکس‌العمل رفتار آدمی‌) صحبت کردم. خرس آنقدر علاقه مند شده بود که به من اجازه داد غسل تعمید بدهمش و براش یک اسم مذهبی‌-بودایی انتخاب کنم ".

پس از آن، هر دو به ملای مسلمان نگاه کردند که روی تخت (و در حالی‌ که از سر تا پا بدنش توی گچ و باند بود) دراز کشیده بود. ملا گفت :"... الان که فکر می‌کنم، میبینم که شاید نباید کارم رو با"ختنه کردن" شروع می‌کردم

 


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

 

زن و مردی چند سال بعد از ازدواجشون صاحب پسری میشن و چند روز بعد از تولد بچه متوجه میشن که اون یه نابغه اس
بچه در یک سالگی مثل یک آدم بزرگ شروع به حرف زدن میکنه و در دوسالگی به اکثر زبانها حرف میزنه
در سه سالگی با اساتید دانشگاه به بحث و تبادل نظر میپردازه و در چهار سالگی پیش بینی های باور نکردنی راجع به علم و پیشرفت اون میکنه
در جشن تولد 5 سالیگش در حضور همه فامیل اعلام میکنه :
من دقیقا یک سال دیگه میمیرم ، مادرم 18 ماه بعد از من میمیره و پدرم یک سال بعد از مرگ مادرم میمیره !!
پسر بچه همون طور که گفته بود در شش سالگی میمیره و مرد بلافاصله در چندین شرکت بیمه همسرش رو بیمه عمر میکنه
طبق پیش بینی بچه مادرش هم در تاریخی که گفته بود میمیره و ثروت هنگفتی بخاطر بیمه عمر زن نصیب مرد میشه !
مرد تصمیم میگیره یک سال باقی مانده از عمرش رو به خوشی بگذرونه ، پس به سفرهای تفریحی زیادی میره ، در بهترین هتلهای جهان اقامت میکنه ، گران ترین خودروهای دنیا رو برای خودش میخره و در آخرین روز عمرش تمام دوستان و آشنایانش رو دعوت میکنه ، مهمونی مفصلی میگیره و آخرین شب زندگیش رو با یک دختر زیبا مشغول خوشگذرونی میشه ...
صبح با صدای جیغ دختره از خواب پا میشه و در حالی که تعجب کرده بود که چرا هنوز زنده اس میپرسه چی شده ؟
دختره جواب میده : وکیل خانوادگی شما تو راهرو افتاده و هیچ حرکتی نمیکنه ، فکر کنم مرده

 


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

 

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی

جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسدو شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه

دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان

را به من بسپارید؟» زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می

دهد.» پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام

خواهم داد.» زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک

بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم

برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل

شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به

صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر…، از رفتارت خوشم

آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»

پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من

همان کسی هستم که برای این خانم کار میکند....

 


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

 

رفتم تو بانک با خوشحالی چک 200 تومنی رو گذاشتم رو میز گفتم داداش اینو نقدش کن , دیدم دختر جلوییم مبلغ چکمو نگاه کرد , با تمسخر یه نگاهی بهم انداخت , دیدم مبلغ چکش 50 میلیونه , گرخیدم
سریع خودمو جمع کردم گفتم حاج آقا قدیری پرسیدن چک 3 میلیاردیشون و امروز اومدن دنبالش یا نه , دختره گرخید
منم یه نگاهی با تمسخر بهش انداختم
با تعجب پرسید " شما با آقای قدیری نسبتی دارید؟ "
گفتم " علی قدیری , پسرشون هستم , چطور ؟ اسمشون به گوش شما هم رسیده؟ "
گفت " چه جالب , آخه منم دلارام قدیری , دخترشون هستم "
دیدم کارمند بانکم میگه " آقای آرزومندی , پدر شما تو حسابشون 6 هزار تومن مونده که ما نبستیم , نمی دونم چرا هی به پسراش چک 200 هزار تومنی میدن "

 


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

 

در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی می کرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.

پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده می بیند.

به راهب مراجعه می کند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد می دهد که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.
... ...

او پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند .

همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.

بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند.

او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟

مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :” بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته.”

مرد راهب با تعجب به بیمارش می گوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.

برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی ، بلکه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به کام خود درآوری.
تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش میباشد. آسان بیندیش راحت زندگی کن !!

 


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

 

وی اتاق رختكن كلوپ گلف ، وقتی همه آقایون جمع بودند یهو یه موبایل روی یه نیمكت شروع میكنه به زنگ زدن.
مردی كه نزدیك موبایل نشسته بود دكمه اسپیكر موبایل رو فشار میده و شروع می كنه به صحبت.
بقیه آقایون هم مشغول گوش كردن به این مكالمه میشن ...

مرد: الو؟
صدای زن اونطرف خط: الو سلام عزیزم. تو هنوز توی كلوپ هستی؟

مرد: آره !
زن: من توی فروشگاه بزرگ هستم

اینجا یه كت چرمی خوشگل دیدم كه فقط ۱۰۰۰ دلاره! اشكالی نداره اگه بخرمش؟
مرد : نه. اگه اونقدر دوستش داری اشكالی نداره!

زن: من یه سری هم به نمایشگاه مرسدس بنز زدم و مدلهای جدید ۲۰۰۶ رو دیدم. یكیشون خیلی قشنگ بود قیمتش ۲۶۰۰۰۰ دلار بود !
مرد: باشه. ولی با این قیمت سعی كن ماشین رو با تمام امكانات جانبی بخری !

زن: عالیه. اوه یه چیز دیگه اون خونه ای رو كه قبلا میخواستیم بخریم دوباره توی بنگاه گذاشتن برای فروش. میگن ۹۵۰۰۰۰ دلاره
مرد: خب… برو تا فروخته نشده پولشو بده. ولی سعی كن ۹۰۰۰۰۰ دلار بیشتر ندی !!!

زن: خیلی خوبه. بعدا می بینمت عزیزم. خداحافظ
مرد: خداحافظ

بعدش مرد یه نگاهی به آقایونی كه با حسرت نگاهش میكردن میندازه و میگه: كسی نمیدونه كه این موبایل مال كیه ؟!

نتیجه اخلاقی: هیچوقت موبایلتونو جایی جا نذارین !!! 

 


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

 

روزی از یک تعمیرکار معروف برای تعمیر دیگ بخار فرسوده یک کشتی دعوت کردند. او چند سوال از مسوول کشتی پرسید، نگاهی به لوله های زنگ زده انداخت و به صدای سوت مانندی که از دستگاه بر می خاست، خوب گوش داد. سپس چکشی به دست گرفت و چند ضربه کوتاه به قسمت هایی از آن زد. دستگاه شروع به کار کرد. تعمیرکار آسوده از این موضوع، محل را ترک کرد.
او صورت حسابی به مبلغ یک هزار دلار برای صاحب کشتی فرستاد. صاحب کشتی بسیار عصبانی شد و برای تعمیرکار پیغام فرستاد که تو فقط 15 دقیقه این جا بودی. بهتر است شرح خدمات انجام شده را برای من بفرستی.
این بود آن چه تعمیرکار برای صاحب کشتی فرستاد:
بابت چکش کاری قسمت مربوطه: 50 سنت
بابت تشخیص درست و دقیق: 999/50 دلار

جمع: 1000 دلار

 


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

 

مردی با همسرش در خانه تماس گرفت و گفت: "عزیزم! از من خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم"
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود. این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی را که منتظرش بودم بگیرم بنابر این لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن.
ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار!
زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد. هفته بعد مرد به خانه آمد، کمی خسته به نظر می رسید، اما ظاهرش خوب و مرتب بود. همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه؟
مرد گفت :"بله، تعداد زیادی ماهی قزل آلا، چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم. اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی ؟"
جواب زن خیلی جالب بود:
زن جواب داد: لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم!

نتیجه اخلاقی: هیچ وقت به زنها دروغ نگو!

 


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

 

یه روز یه آقایی نشسته بود و روزنامه میخوند که یهو زنش با ماهیتابه میکوبه تو سرش
مرده میگه: برای چی این کارو کردی؟
زنش جواب میده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه کاغذ پیدا کردم که توش اسم سامانتا نوشته شده بود …
مرده میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش سامانتا بود

زنش معذرت خواهی میکنه و میره به کارای خونه برسه

نتیجه اخلاقی: خانمها همیشه زود قضاوت میکنند.

سه روز بعدش مرده داشته تلویزیون تماشا می کرده که زنش این بار با یه قابلمه بزرگ دوباره میکوبه تو سرش!
بیچاره مرده وقتی به خودش میاد، می پرسه: چرا منو زدی؟
زنش جواب میده: آخه اسبت زنگ زده بود !

نتیجه اخلاقی ۲: متاسفانه خانمها همیشه درست حدس میزنند.

 


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

 

از پدري پرسيدند آيا درست است كه مي گويند : زماني فرا خواهد رسيد كه پسرها بزرگ تر از پدرشان خواهند شد؟
گفت: اتفاقا اين موضوع سخت ذهن مرا به خود مشغول داشته است. البته كاري به استعداد و نبوغشان ندارم منظور من سن و سال آن هاست!
پرسيدند: به چه دليل؟
گفت:"به اين دليل كه برايتان شرح خواهم داد:
· وقتي 30 ساله بودم فرزندمان متولد شد. يعني 30 برابر او سن داشتم.
· وقتي 2 ساله شد من 32 سال داشتم . يعني 16 برابر او سن داشتم.
· وقتي 3 ساله شد من 33 سال داشتم. يعني 11 برابر او سن داشتم.
· وقتي 5 ساله شد من 35 سال داشتم. يعني 7 برابر او سن داشتم.
· وقتي 10 ساله شد من 40 سال داشتم. يعني 4 برابر او سن داشتم.
· وقتي 15 ساله شد من 45 سال داشتم. يعني 3 برابر او سن داشتم.
· وقتي 30 ساله شد من 60 سال داشتم. يعني فقط 2 برابر او سن داشتم.

ميترسم اگر به منوال پيش برود به زودي از من جلو بزند و او بشود پدر من و من بشوم پسر او!!!

 


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

 

روزی بهلول به حمام رفت، ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه نکشیدند.

با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد.

کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند، همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند.

بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت. ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند. ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران، بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد. خدمتکاران حمامی متغیر گردیده پرسیدند: سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟

بهلول گفت:مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید !!!

 


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

 

یه دختر کوری تو این دنیای نامرد زندگی میکرد این دختره یه دوست پسر داشت که عاشق اون بود دختره هیشه میگفت اگه من چشمامو داشتم همیشه باهات میموندم خلاصه یه روز یکی پیدا میشه که چشماشو به دختره بده وقتی دختره بینا شد دید که دوس پسرش کوره بهش گفت:دیگه نمیخوتمت پسر با ناراحتی رفت و یه لبخند زدو گفت مواظب چشمهای من باش..

 


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :


به شاهزاده خبر دادند که جوان فقیری در شهر هست که بسیار به تو شباهت دارد ، دستور داد و جوان را به حضورش آوردند ، شاهزاده بر روی تخت نشسته بود ، بادی به غبغب انداخت و در حضور درباریان گفت: - از سر و وضع فقیرانه ات که بگذریم ، بسیار به ما شباهت داری ، بگو ببینم مادرت قبلا در دربار خدمت نمی کرده است؟؟؟ درباریان خنده تمسخر آمیزی کردند و به جوان با تحقیر نگریستند. ... جوان لبخندی زد و گفت: - اعلا حضرتا ، مادر من فلج مادر زاد است ، اما پدرم چندی باغبان شاه بوده است !

 


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

 

در روزگاران قدیم جوانی ابله نادان ساده دل پاک تصمیم به فتح قعله ای قدرت مند که تا ان زمان هیچ ارتشی نتوانسته بود ان دژرافتح کند می گیرد.او براه می افتد در اولین مسافر خوانه برای نوشیدنی و استراحت وارد می شود صاحب انجا از جوان می پورسد کجا میره ودر جواب چنان می خوندد که دیگران به او نگاه و علت خنده را می پورسن و حالا همه به خنده افتادن در میان جماعت مردی می گوید من در گذشته فرمانده ارتشی قوی بودام باتو میام ببینم چجور ان جارا فتح می کنی. در روز بعد در کاروان سرای دیگر باز همان اتفاق میوفته این بار چند سرباز که از ان قعله فرار کرده بودن هم راه ان جوان میرون برای دیدن فتح قعله دوسال طول می کشه تا جوان به مقصد خود برسد در طول راه در هر کاروان سراه عده ای با او همراه میشدن.جاسوسان به پادهشاه قعله خبر میدن ارتشی قوی و زیاد بسوی انها میاد که تا بحال ندیدن چنین ارتشی شاه خود برای دیدن ارتش میرود و او چیزی را که دید باور نمی کرد! شاه شبانه فرارکرد فردای ان روز تمام مردانی که برای دیدن فتح قعله امده بودن به پشت دروازه می رسن و انتظار دیدن فتح قعله و مسخره کردن جوان. پسر خودرا به دروازه می رساند و فریاد می زنه که من اومدم این قعله رو فتح کنم در همین حال در واز می شه و تمام مردم و ارتش قلعه به او تعظیم می کنن! و اورا پادهشاه می خوانند بدون جنگ و درگیری.

 


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

چهار دانشجو شب امتحان بجای درس خواندن به مهمونی وخوش گذرونی رفته بودند وهيچ آمادگی امتحانشون رو نداشتند روز امتحان به فکر چاره افتادند وحقه ای سوارکردند به اين صورت که سر ورو شون رو کثيف کردند ومقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغييراتی بوجود آوردند سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودندويک راست به پيش استاد رفتند مسئله رو با استاد اينطورمطرح کردند: که ديشب به يک مراسم عروسی خارج ازشهر رفته بودندو در راه برگشت از شانس بد يکی از لاستيک های ماشين پنچرميشه و اونا با هزار زحمت وهل دادن ماشين به يه جايی رسوندنش واين بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسيدند کلی از اينها اصرار و ازاستاد انکار، آخر سر قرار ميشه سه روز ديگه يک امتحان اختصاصی برای اين 4 نفرازطرف استاد برگزار بشه، آنها هم بشکن زنان از اين موفقيت بزرگ، سه روز تمام به درس خوندن مشغول ميشن و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد ميرن تا اعلام آمادگی خودشون رو ابراز کنند استاد عنوان ميکنه بدليل خاص بودن و خارج از نوبت بودن اين امتحان بايدهر کدوم از دانشجوها توی يک کلاس بنشينند و امتحان بدن که آنهابه خاطرداشتن وقت کافی وآمادگی لازم باکمال ميل قبول ميکنند امتحان حاوی دو سوال و بارم بندی از نمره بيست بود:

.

.

.

1 ) نام و نام خانوادگی؟ 2 نمره

2 ) کدام لاستيک پنچر شده بود؟ 18 نمره

الف) لاستيک سمت راست جلو

ب) لاستيک سمت چپ جلو

ج) لاستيک سمت راست عقب

د) لاستيك سمت چپ عقب


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :


زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی.

کورش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.
سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید.مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند.
وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.
کورش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست. اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم . زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد.

 


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی و گرسنگی شد و فقط یک سکه نا قابل در جیب داشت.
در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند . .با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را برویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست.دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است.برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد
پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت:
چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت:هیچ.
پسرک در مقابل گفت:از صمیم قلب از شما تشکرمی کنم.
پسرک که هاروارد کلی نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکو کار نیز بیشتر شد.
تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.. سالها بعد......
زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند.دکترهاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد.او بلافاصله بیمار را شناخت.
مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد برای نجات زندگی وی به کار گیرد.مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.
روز ترخیص بیمار فرا رسید.زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود . او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند.نگاهی به صورتحساب انداخت جمله ای به چشمش خورد.
”همه مخارج بیمارستان قبلا با یک لیوان شیر پرداخته شده است“.
امضا دکتر هاروارد کلی



برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور درآمد سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!

 


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

ساعت سه شب بود که صدای تلفن پسری را از خواب بیدار کرد ......پشت خط مادرش بود ...........پسر با عصبانیت گفت چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟؟؟؟؟
مادر گفت 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی.............
فقط خواستم بگویم تولدت مبارک پسرم.....................
پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد.......صبح سراغ مادرش رفت.............. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت...........ولی مادر دیگر در این دنیا نبود.
تا وقتی مادرانمون هستن قدرشونو بدونیم چون اگر نباشند چیزی جز حسرت نصیب ما نمیشه

 


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :

اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»

پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که ...

بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»

پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»

پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!

رییس: «از کجا می دونید؟»

پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن

 


برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
                      Visit :
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود: ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد …

برچسب ها: <-TagName->

نویسنده : siroos
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,
<-PostCategory->
نویسندگان
پیوندهای روزانه
امكانات وبلاگ
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 340
بازدید کل : 190878
تعداد مطالب : 750
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->

تمامی حقوق متعلق به وبلاگ هرچي بخواي می باشد. کپی برداری از مطالب فقط با ذکر منبع امکانپذیر می باشد. طراحی و کد نویسی توسط : قالب سبز.